9 سال قبل، چهار شنبه, 31 تیر,1394
چهار شعر از علی یوجه
مترجم :مجتبی ارس
وارد دریای روی نقشه می شوم
هم دردها را می پرورم
هم ترانه می خوانم
به واقع بنایی پی می ریزم
آجرم نپخته هنوز
آهن ندارم سیمان ندارم
ماسه وگچم فراهم نیست
این بنا کی تمام می شود
در کدامین طبقه خواهم یافت زیبا را؟
معلوم نیست
یک ابر بارانی را
می گیرم ومی بویم
ابر مبر بهانه است
به واقع شعری پی می ریزم
سطر اول را می نویسم
قلمم به عرق نشسته
به هیچ کس نشان نمی دهم
وارد دریای روی نقشه می شوم
کی بیرون می آیم نمی دانم
درکدامین ساحل خواهم یافت زیبا را
معلوم نیست
پر می شوند به گلویم
کلمات
مولکول های شعر
از نیمه راه برمی گردم
دریا شیرین است یا ترش؟
رنگش زرد است یا صورتی؟
این رااز آقای دزد دریایی بپرسید
به خدا من نمی دانم
هرجا آدم زشتی می بینم
سرم را پایین می اندازم
آن قدر که شعرهایم سرخ سرخ می شوند
از خجالت می میرم
من کی زنده می شوم
آقای ناخدا کی می میرد؟
معلوم نیست
هم در شهر زندگی می کنم
هم دروغ می گویم
عکسم خراب می شود
در جشن مرگ آقای دزد دریایی
شعرهایم خندان دستگیر می شوند
من با موفقیت اخم می کنم
آن چه باید بشود
من اگر کودک بودم
چخماق می فروختم
به عموابرها
جایش پشمک می خریدم
پف فیل می خریدم
من اگر گل بودم
اصلا سفال پایم نمی کردم
بال قرض می کردم
از خاله کبوترم
برفرازتان پرواز صلح می کردم
من اگر رودخانه بودم
پاهایم را زیرم قایم نمی کردم
آن طور نزدیک نمی شدم به دریا
مثل دشمن
سینه خیز ،سینه خیز
من اگر تفنگ بودم
به کسی شلیک نمی شدم
یکی از ماشه ام خجالت می کشیدم
یکی از انگشت خمیده
عمو آدم ها
مرده ای تو
در این دنیا نزیسته ای انگار
اگر زیبا را دوست نداشته ای
لازم نیست بمیری
در واقع مرده ای تو
زیبا به پایت نمی آید
در آسمان راه می رود
برزمین پرواز می کند
یاالله چرا معطلی
توهم دنبالش پرواز کن
پیشش خم شو
قلبت راقفل نکن
قفل مال درهاست
نه قلب ها
من هم مثل تو می دانم
عشق برای آدم نان نمی شود
دل که می گویند
پرنده دیوانه چهل بالی است که
آش نمی خورد ،نان نمی خورد
میلیون ها سال هم عشق بورزد
سیر نمی شود از عشق
آب تشنه شده
بپرس ببینیم
خاک گرسنه شده؟
نه نه نپرس
خاک به آن که نیافریده ونساخته
چیزی نمی گوید
مادرت تورا نزاده
انگار
اگر نیافریدی
چیزی نساختی
لازم نیست بمیری
در واقع تو مرده ای
کلمات عاشق
گفت مرا نشناختی
کلمه ای به دیگری
زمان را ورق بزن
ذهنت را خوب بکاو
در عمق چشمانم خوب بنگر
خاطره ها در صورتم جمع می شوند
بعد یک باران بود
کنار هم افتاده بودیم
در اولین مصراع یک شعر
ناگاه نگاهمان گره خورده بود درهم
چیزی جنبیده بود درونمان
بعد ،از شعر تبعید شده بودیم
برای بوسه ای بی جواز
دیگری گفت :یادم آمد
دستت که خورد به دستم
سوار اسب بنفش عشق شدم
به روزگار گذشته رفتم
غم هایم فزون شد
چیزی که نمی دانم نامش را
شَرَق شکست درجانم
اگر بدانی چه کشیدم
چه ها دیدم در غربت
اسناد بدهی ها،صورت جلسه ها
وارد آرای دادگاه ها شدم
سا لها نام یک آدم بد بودم
لحظه ای فراموشت نکردم
لحظه ای بعد تو
با کلمه ای چشم در چشم نشدم
صدایت که خورد به صدایم
دریاهای شیر درونم
باز به جوش آمد
لب هایمان را که به طعم بوسه آغشتیم
جلبک بوی خود را شنید
در آیینه پنهان شعر
بنفشه رنگ خود را دید
گفت بیا بالا
کلمه ماده به کلمه نر
برویم توی شعری دیگر
دور از چشم عمو شاعر