9 سال قبل، شنبه, 21 آذر,1394
چهار شعر از یزدان سلحشور
قطار
پیراهنم را آتش زدم تا قطار را نگه دارم
باران از چشمهای تو آمده بود
روح ریزش کرده بود
شب بود
تو به دورها میرفتی
دارا وسارا
بیا به کتاب اول دبستان برگردیم
من دارا باشم با یک انار
تو سارا باشی با دو لیمو
و بعد کتاب را پاره کنیم
تا کسی
پایان قصه را نفهمد
دیدار در هیچ
سی سال قبل
نامه مینوشتیم به هم
روی دیوار مدرسه
سی سال قبل
تو گوشی را در باجهی تلفن برمیداشتی
من کنار باجه با تو حرف میزدم
سی سال قبل
«عشق هرگز نمیمیرد» تنها کتاب عاشقانه ما بود
حالا پیر شدهایم
در فیسبوک
تو از حالِ پسرم میپرسی
من از حالِ نوهات
بیرون برف میبارد
دیگر با دستهای هم گرم نمیشویم
دیگر من
چتر تو نیستم
16آذر94
گاهی پیرهن
نام قدیمی تن است
زنان زیبا
این سخن را
در پیرسالی دوست میدارند...اگر پیری
زنان زیبا را
در پیری دریابد*
سیمای آنانی را که عطر و پیرهن داشتند
در روایت ِ تن جا گذاشتم
چون شاعری
که خیال را کنار بوسه جا بگذارد
یا نامهرسانی که ماه را
کنار ِ بسترش
در پاکتی
شراب را شیرین نکن
کسی به جنگ عسل نمیرود
سلحشوری
شغل پیشین زانوان من است
که چون حولهای تا میشوند
بعد از نوشیدن لبانِ تو که جز به تلخی
مردافکن نیست
تابستان
عاشقی الکن است که نمیداند
چگونه تیرش را توضیح دهد برای قلب
چگونه عرق را برای مرداد
چگونه واپسین بوسه را -پس از نخستین نسیم-
برای شهریور
و ما
این گونه است که ربع عمرمان را سخن نمیگوییم
تنها
در آغوش میکشیم
این همه را گفتم که نگفته باشم از پاییز
در حیاط خلوت زندان
یا از زمستان
وقتی که هر کبوتر
جوخهایست که به جستجوی نان
شاعران را هدف میگیرد
نه! بودن به از نبود شدن...احمقانه است
خاصه در بهار
که باران را از دست اردیبهشت میگیرند
تا پشت به دیوار دهد
به شاخههایی بنگرد
که به خاطرات ِ گمشده در چشمانش
فرمان آتش میدهند
16 شهریور 94
*توضیح: نام شعر یک پاراگراف است