9 سال قبل، شنبه, 02 خرداد,1394
داستان های کوتاه کوتاه 1
آژیر ها
فرانتس کافکا
این ها صداهای گمراه کننده شبنند. آژیرها هم عینا همین طور صدا می کردند .ولی این که فکر کنی آژیرها برای گمراه کردن نواخته می شدند ،بی انصافی در حق آنهاست . می دانستند که پنجه ها و رحم های ناباروری دارند .برای همین هم با صدای بلند ضجه می زدند .آنها تقصیری نداشتند که ضجه هایشان آن قدر زیبا بود.
انتقام
فرید ادگو
دلبرترین دختر ده را به احمق ترین جوان ده دادند .صاحب فرزندان بی شماری شدند .اما هیچ کدام مال آن احمق نبودند.
تلفن
تانر کاراکوچ
مثل هرشب قبل از خواب تپانچه اش را تمیز کرد ودستی رویش کشید .روی کمد بالای تختش درست کنار تلفن گذاشت .شب تلفن زنگ زد . دستش را دراز کرد . ماشه را کشید والو گفت :...
خاطرات
صالح
«پاشو از آنجا» این صدا خون را در رگهایم خشکاند .البته می خواستم بلند شوم .اگر از چنین صدای غیرمنتظره ای آن هم با چشم بسته جا نخورده باشید ،نمی توانید حالم را بفهمید .نتوانستم بلند شوم .در حالی که به شدت ترسیده بودم نتوانستم تکان بخورم .فکر کنم داشتم از وحشت بی هوش می شدم .
چیه ؟چرا یک دفعه شروع کردید به تحقیر من ؟خیلی پر دل وجراتید ؟من هم تا آن لحظه چنین بودم .
«بابا زودباش خطراتتو تعریف کن »از جا پریدم .پسرم حتما می خواست برایش از خاطراتم بگویم .
چطور می توانستم بگویم که از ترس شلوارم را خیس کرده بودم .
زمان
فرید ادگو
- راستش اینها را اگر اون وقت ها بهم گفته بودی...
- چی عوض می شد ؟
- شاید هیچی .شاید هم زمان ...
- معذرت می خوام .وقت نداشتم .
فروشی
ارنست همینگوی
فروشی :کفش های بچه گانه ،اصلا پوشیده نشده.
ترجمه :مجتبی ارس