9 سال قبل، شنبه, 02 خرداد,1394
داستان های کوتاه کوتاه 2
کیلومتر
موراد یالچین
اعدادی که کیلومترها را روی تابلوهای کنار جاده که با چراغ ماشین روشن می شدند نشان می دادند،مرتب بزرگتر می شدند .
آنها دوری از شهری که جدا شده بود را نشان می دادند نه رسیدن به مقصد را .
مردد
سعید فایق عباسی یانیک
می دانم آدم مرددی هستم .خیلی خونگرمم .ولی دروغ نباشد کسی در دنیا نیست که ازش خجالت نکشم .از کاری که برای پنهان کردن خجالتم انجام می دهم واز حرف هایم نمی توانید مرا بشناسید .اولین دیدارمان چنین گذشت ورفت .یعنی مثل هر انسانی تلاش کردم چشم و فکرتان را روشن تر کنم .پس از آن شروع کردم به فکرکردن به شما .
در نگاه اول واقعا خونگرم ودلپاک بودنتان محرز است .غیرازآن شما هم مثل همه غیرممکن است پستی وبلندی نداشته باشید .شاید قدر خوبی هایتان ،بدی هایی هم داشته باشید .شاید قدر مرحمتتان ،ظالم هم باشید .شما با وجود این که محجوب به نظر نمی آیید زیادی محجوبید .
من و آنها
سعید فایق عباسی یانیک
یک تصادف می تواند آدم را بیندازد وسط کسانی که دوستشان ندارد .من یکی از آنها هستم .شهر بزرگ برای من ضروری است .من خانه ،انسان،حیوان ،سنگ وخاکی را لازم دارم که برایم نا آشنا باشد وبتوانم در موردشان خیال بافی کنم . تصادف مرا به یک جا نشستن محکوم کرد .آدم های اینجا را دوست ندارم . نمی توانم به جمعشان وارد شوم .این ها خوب می خورند وخوب می نوشند .«ملتم» برای آنهاست .آب شور خنک دریا مال آنهاست .
خورشید در آسمان سرشانه ها وزانوهای کلفت زنان آنها را برنزه می کند .شب های ولرم ،چلوارها ،کتان ها ،ملافه های ظریف ،برای نسیم لطیف وخنک شبانه ...
گرگ ،کره،بره،آهووپلنگی که بچه هایشان زمین می اندازند .جنگل های وحشی ،خانه های کوهستانی ، روستا ،دست وپای چوبی مکعبی هیزم شکنان ،گوشه ای از جنگل ،گوش بره ،چشم آهو ،پشت پلنگ ،سبزی جنگل وحشی وخانه کوهستانی کنار هم که بیایند منظره کامل می شود .
اسباب بازی هایی که خانواده با آنها با بچه بازی می کنند ،مال آنهاست .
نگهبان شب
فرید ادگو
اگربخواهی می توانی امشب اینجا بمانی .نفهمیدم این یک دعوت بود یا ابراز ترحم .نگاهم را سوی تاریکی عمیق شب چرخاندم . تشکر کردم .
«حیف که نمی توانم بمانم .» گفتم:
کسی منتظرم است .
یک ازدواج نکردن
طارق گونرسل
زن از زمانی که فهمید بدون مردی که بی او نمی توانست ، نمی تواند زندگی کند ، خواست ازدواج کند .مردی که زن فکر می کرد بی او نمی تواند ،وقتی شنید که بی او نمی تواند با گفتن این که مگر چه شده ازدواج هم که بکنند ،نخواهند توانست جدا شد .
یک روز گذشت .زن به روز گذشته نگریست وگفت :خوب بی او هم توانستم .
این رابطه قطعا پایان یافته بود .روز بعد باز همدیگر رادیدند .مرد گفت که بی او نمی تواند و می داند که او هم بی او نمی تواند .زن به او حق داد.او هم بی او نمی توانست .روز بعد همدیگر را ملاقات کردند .زن خواست با مردی که فکر می کردبی او نمی تواند به دلیل این که او هم بی او نمی توانست ،ازدواج کند . مردی که زن فکر می کرد بی او نمی تواند ،وقتی شنید که بی او نمی تواند با گفتن این که مگر چه شده ازدواج هم که بکنند ،نخواهند توانست جدا شد .
یک روز گذشت .زن به روز گذشته نگریست وگفت :خوب بی او هم توانستم .
این رابطه قطعا پایان یافته بود .روز بعد باز همدیگر را دیدند .مرد گفت که بی او نمی تواند و می داند که او هم بی او نمی تواند .زن به او حق داد.خواست بامردی که بی او نمی توانست ،به دلیل این که می دانست که او هم بی او نمی توانست ازدواج کند .جدا شدند .این رابطه قطعا پایان یافته بود .
در خیال یک شخص ثالث ،اتفاقی نادرافتاد .مرد از زن پرسید :بی او چه چیزی را نمی تواند ؟
با جسارت آرزوهایشان را مرور کردند .چون تصویری از یک عمل قهرمانانه جاودانی .وهرکدام به خیلی از چیزهایی که می توانستند پی بردند .
اما باهم بودن هم بدچیزی نبود . روز بعد همدیگر را ملاقات کردند ...
ترجمه :مجتبی ارس