9 سال قبل، يكشنبه, 03 خرداد,1394
نامه ای به دخترم
دختر عزیزم
اجلال آیدین
نگو سفرم به خاطر تو بوده .روزی از خودم چرایی زندگی ام را پرسیدم .آن همه چیزی که از سر گذراندم معنایی باید می داشت .حیاتم حاصلی باید می داشت .وقتی این سوال را پرسیدم بیست وسه سالم بود .دست هایم هنوز پیر نشده بود ولی کودک خسته نفس بریده ای بودم که از هر چیز وهرکسی که می شناختم دور بود .شبی تنهایی ،غریبی ،بی عدالتی وتمام مقدرات دنیوی یکجا روی دلم تلنبار شده بود .به بالکن آمدم .طبقه چهارم بودم .یک شب سرد زمستانی بود .از نرده ها گرفتم و گریان به خیابان چشم دوختم .خواهی دید که درچنین مواقعی چگونه انسان دلش برای خودش می سوزد! اتوبوس شماره 129 داشت رد می شد ودختری از پمپ بنزین گوشه خیابان بیرون زده بود وبا شیشه آبجویی در دست داشت گریه می کرد .موهای بلندی داشت . در پیاده رو نشست وشیشه آبجو را به سمت میله ساعت روبرو پرت کرد .ساعت ده دقیقه به دوازده بود .پیدا بود که هردو دلسوخته بودیم .
یاد مادرم افتادم .از بازار که برمی گشتیم ،دستم را در کف دستش گذاشته بودم که ماجرای تولدم را تعریف کرد .وقتی دردهایش شروع شده بود تنها بود .خیلی ترسیده بود .اگر نمی توانست ... به بالکن آمده ومردم را تماشا کرده بود .به خود گفته بود که زنان دیگر هم همین دردرا کشیده اند وبا قدرتی که از رنج دیگران یافته بود ،زایمان را آغاز کرده بود. وقتی زاده شدم اولین کارش نگاه کردن به ساعت بوده .ساعت ده دقیقه به دوازده ظهر بوده .
به خودم گفتم قصه من هم تا همین جا بوده ... بعد یادم افتاد که چقدر دوست داشتم کیک توت فرنگی ،آلبالوهای دزدی وبستنی لیمویی را .می خواستم موهایم را بلند کنم . پول جمع کنم و راه بیفتم ،مسافرت بروم .واین که دیگر هیچ وقت قرار نبود بیست وسه سالم باشد .قبل از تصمیم های بزرگ حتما باید یک شب صبر کنی .اگر صبح هم برهمان قرار باشی باید معقولانه قضیه را تمام کنی .فردا صبح آفتاب زد . آتش سوزان روح وتقدیرم خیلی وقت بود که سرد شده بود .
بعد از آن روز اگر بدانی چه ها که نشد ... آن قدر چیزهای تعریف کردنی برایت دارم .خیلی می ترسم .نمی دانم دوستم خواهی داشت یا نه؟مادر خوبی خواهم بود؟می توانم به خوبی مراقبت باشم؟خواهم توانست آنچه را در قلب وذهنم اندوخته ام بی کم وکاست به تو منتقل کنم؟تقویم ها می گویند بچه پاییز خواهی بود .مادرت هم زاده پاییز بود .ا فصل غم انگیزی که عاشق آفتاب است .
اکنون با لگدهای ظریفت ،می گویی که اینجایی .چیزی به آمدنت نمانده .با شادمانی در انتظار توایم وبا اشتیاق اتاقت را آماده می کنیم.
.افسوس در کشوری متولد می شوی که به اندازه اتاقت ساکت و مرتب نیست .نمی خواستم توهم شاهد آنچه باشی که من دیده ام ولی قسمت تو هم شدند .می دانم وقتش که برسد سرنوشتت را خود برخواهی گزید . حتما از من پیشروتر خواهی بود .امیدوارم تو هم مورچه ها ،گربه ها وپروانه ها را دوست بداری .من درکودکی همیشه دلتنگ پدر بودم .امیدوارم تو از پدرت که شادمان منتظر توست جدا نیفتی .غیر از ما پدران ومادرانی خواهی شناخت .پدران سبیلوی خسته ای که وقتی قادر به خرید دوچرخه ای که به پسرشان وعده داده اند نمی شوند ،نام پسرکشان را در نت های موسیقی می ریزند ومی نوازند .ومادرانی که لباس آبی 23آوریلی* راکه خودشان نمی توانند بپوشند تا صبح بیدار مانده وبرای دخترشان کوچک می کنند .روزی عشق را خواهی شناخت .قلبت خواهد شکست .شاید هم قلب کسانی را بشکنی .
دخترم تعمیرکار خوبی باش .قلب هایی که خواهی شکست را زود مرمت کن وبا قلب شکسته ات نیز ناتوان وبیچاره نمان .تو می آیی که قصه خودت رابنویسی .زندگی دو حق انتخاب به تو خواهد داد.یا به جنگ تقدیرت باید بروی یا به سهمت از حیات راضی شوی .امیدوارم دومی را انتخاب کنی .چنان که به من آموخته اند تونیز نام گل هایی که یاد گرفته ای را فراموش نکن ،پروانه ها را لای کتاب خشک نکن ،کینه به دل مگیر وکسی راآزار مده ...
امیدوارم چرایی آمدنت را زود بیابی .موفق باشی .
مادرت
* جشن های روز کودک